اگر بگویند این آخرین خستگی توست ، خوشحال میشوی؟ من مدام غمگین بودم از جنگیدن های پیاپی برای این زندگی. از دویدن ها و نرسیدن ها. از آدم هایی که هلم میدادند تا جلو بزنند با این خیال خام که خوشبختی قرار است تقسیم شود. همیشه ناراحت میشدم از کنایه ها ، از کنجکاوی های بیجا ، از روزهای دچار به کسالت. حالا کسی نشسته روبروی من و با بیتفاوتی میگوید دیگر وقتی نمانده. وقتی نمانده برای زندگی ، برای تجربه کردن و. حتی برای شکست خوردن ! فکرش را بکن. هیچ وقتی نمانده. آخ که چقدر دلم میخواهد زندگی کنم ، زمین بخورم ، بلند شوم ، به کنایه ها بی تفاوت باشم به هل دادن ها بخندم .آخ که چقدر دلم میخواهد این آخرین خستگی نباشد.
درباره این سایت